درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 6
تعداد نظرات : 25
تعداد آنلاین : 1

شروع کد تغییر شکل موس -->

<-PollName->

<-PollItems->

خاطرات درام




هر سینه که دوستدار زهراست
آشفته و بی قرار زهراست
گنجینه ی هفت آسمان ها
در سینه ی خون نگار زهراست
از شرح کرامتش همین بس
عالم همه وامدار زهراست



یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 19:17 ::  نويسنده : سوگل

دوستان گلم همان طور که قبلا گفتم برای خوندن خاطرات از صفحه معرفی و خاطرات بد شروع کنید

بعد ادامه مطلب همون صفحه رو بخونید و بعد از اون صفحه ایی که نوشتم ادامه داستان رو باز

کنید و بخونید

مرسی

دوستتون دارم

بووووس بای



جمعه 18 آذر 1390برچسب:, :: 23:56 ::  نويسنده : سوگل

چند سال بعد
 

من کلاس 5 بودم در 11دی ماه سال 1385 ما به عقد پسر عمویه بابام
 

رفتیم روز قبل از عقد تولد پسرعموم بودخیلی خوش گذشت فردایه اون روز عقد م بوود من با
 

بابام رفتم لباس خریدم تازه کلی هم سر لباس با بابام قهر کردم اخرشم از یه لباس 50تومانی خوشم اومد و بابامم
 

به ناچار خرید!!!رفتیم به جشن بابا ایول عجب چشنی بوود خیلی خوووش گذشت تا ساعتایه 12.1 شب زدیمو


 

رقصیدیم بعدم رفتیم خونه بابا و داداشم رفتن خونه عمویه بابام منو مامانم رفتیم خونه عمویه خودم من
 

تا خود صبح گریه کردم اخه قرار بوود منو باباو داداشم صبح برگردیم شهرستان و مامان بمونه تهران چوون عموش
 

از المان اومده بوود و منم دلم برای مامان تنگ میشد خلاصه صبح شد مامانو گذاشتیم دمه یه تاکسی و
 

خودمون با ماشین رفتیم موقع رفتن بابام به مامانم گفت زوود برگرد 3روز دیگه تولد دخترمون  میخوام براش یه جشن
 

بگیریم مامانم گفت باشه عزیزم .....حالا بماند که من چقدر گریه کردم تو راه که بودیم بابام گفت  بسه دیگه

اینقدر گریه نکن میرم مسافرت برای منم اینقدر گریه میکنی یا فقط مامانتو دووست داری؟؟خلاصه یکم اروم شدم
 

طرفه قزوین بودیم یه ترافیکی بوود داداشم گفت بابا بیا برگردیم جاده خیلی شاوغه منم زیاد اصرار کردم ولی میگفت
 

شما نباید از دزستون جا بمونید بعدش گفت بچه ها اگه دیدین ماشین داره منحرف میشه به من بگین ما هم گفتیم


 

باشه چقدر تو راه خندیدیم نزدیکه.. بوودیم دیدم داداشم داد زد باباااااااا حووووواست باشه واااااای بازم چپ
 

کردیم منتها من ای دفعه بی هووش نشدم همه چیو دیدم بعد ازاینکه ماشین وایساد دیدیم بابا صورتش خوووونیه

 

داداشم به چه بدبختی بابارواز ماشین بیرون کشید اخه در سمته بابا باز نمیشد کمک گرفتیم یکی مارو برد


 

بیمارستان داداشم زنگ زد(پسرعمه ام)یه چندساعتی بیمارستان کنگاور بودیم با امبولانس اومدیم شهرستان
 

رفتیم بیمارستان تا بهمون خبر دادن بابام ضربه مغزی شده مامان زنگ زد گفت چی شده همه چیو براش تعریف
 

کردم وای..من رفتم خونه عمه تا خود صبح کابووس دیدم همه فامیلا خونه عمه جمع شدن مامان با اولین پرواز
 

خودشو رسوند ای خدا .....ساعته 11صبح خبر اومد بابا جووونم بابایه گلم نزدیکایه صبح تموووم کرده.......خدا
 

چراااااا؟؟؟

نمیتوونم بگم بعد از بابام چقدر مشکلات داشتیم داداشیم افسرده شد مادرم داغوون شد از یه طرف همه
 

اذیتمون میکردن واقعا زندگیه سختی داشتیم دیگه نمیتوونم تعریف کنم..............؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 



جمعه 18 آذر 1390برچسب:, :: 23:45 ::  نويسنده : سوگل

 

به نام حضرت دوست که هرچه دارم از اوست

    سلام به همه دوستایه گل مرسی که به وبم سر زدید

   من یه عذرخواهی به شما بدهکارم واقعا معذرت میخوام که نتونستم وب رو آپ کنم

   بازم شرمنده دوستان گل که نظر دادن و نوشتن که در آخره این داستان یه خوبی بوده

 منتظره مطالب جدید باشید و ببینید که اخرش چقدر تلخ تموم شده

  دوستان عزیزم شهادت امام حسین (ع)سالار همه شهیدان رو به شما تسلیت عرض میکنم

 

  



جمعه 18 آذر 1390برچسب:, :: 23:38 ::  نويسنده : سوگل

 

دوستان عزیز سلام ممنون که به وبم سر زدینو با نظراته قشنگتون سرافرازم کردین

دوستان گلی که تازه وارد شدن به این وب ازتون میخوام با نظرایه قشنگتون در بهتر شدن وبلاگ

کمکم کنین این خاطرات همش برحسب واقعیت بوده و در زندگیه من رخ داده

دوستان شما برای خوندن خاطره از اول ابتدابه قسمت معرفی رفته و انجارو بخونید بعد از اون به ادامه

مطلب پایین همون قسمت مراجعه کنید کله داستان اونجاست ممنون بووووس بای



سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, :: 15:12 ::  نويسنده : سوگل

 

                                               به نام خالق عشق

دلم میخواد بشینمو خاطراته تلخی که تو زندگیم افتاد و منو با این اتفاقا داغون کرد براتون بگم که بعد از مرگم

بخونیدو......قبل از هرچی میخوام براتون بگم که ما چه جور خانواده ای بودیم و بدبختیا از کجا شروع شد

ما یه خانواده 4نفره بودیم یه پدر زحمت کش یک مادر دلسوز یه برادر مهربان و خودم که نقش دختره این

خانواده داشتم.

ما خیلی خانواده شاد و خوشبختی بودیم پدر و مادرم عاشقه هم ومنو داداشمم عاشقه اونا اینم بگم من

عاشقه داداشمم بودم اونو نمیدونم شایداونم منو دوست داشته باشه اره مگه میشه هیچ برادری

خواهرشو دوست نداشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

خلاصه میخوام بگم از اون خانواده هایی بودیم که جدا کردنمون از هم باعث اذیت و ناراحتیه هرکدوممون

باعث ناراحتیه هممون و خوشحالیه هرکدوم باعث خوشحالیه هممون میشد میخوام بگم جونمون واسه هم

در میرفت و...!!!

بقیه داستان در ادامه مطلب



ادامه مطلب ...


دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 22:9 ::  نويسنده : سوگل

صفحه قبل 1 صفحه بعد

 
cache01last1388542527